جامعه مدنی ایران و شعار: «رضاشاه، روحت شاد»

این روزها، بارها در شبکه‌های اجتماعی و کانال‌های تلویزیونی، فیلم‌هایی به نمایش در می‌آیند که در آن‌ها گروه کوچکی از شهروندان فریاد می‌زنند: «رضا شاه، روحت شاد» .

در این نوشتار نمی‌خواهم به رخ‌دادهای تاریخی و تحلیل دوره رضاشاه پهلوی بپردازم. رضا شاه یک شخصیت تاریخی است و سویه‌های گونه‌گون سلطنت و شخصیت وی در تاریخ سنجیده شده است. من با نگه داشت احترام به باور همه شهروندان، از دید یک کنش گر مدنی به این شعار نگاه کرده ام.

آماج، نشان دادن گذرای آن دوره ای است که گروهی با پیرایش سیاسی، نمائی غیر واقعی از این دوره برای نسل جوان ما، می سازند.

در برخی از فیلم‌هائی که از تظاهرات خیابانی در شبکه‌های مجازی و کانال‌های تلویزیونی پخش می‌شوند، نما از پشت جمعیت و با فاصله دور است. در چنین صحنه‌هائی سدا گذاری با شعارهای خودساخته کار ساده ای است.

ترفند‌های دگر سازی فیلم‌ها ، بسیار گسترده است و گاه به سادگی نمی‌توان یک فیلم اصلی را از برساخته اش تشخیص داد. ولی در باره صحنه‌هائی که در آن گروهی شعار می‌دهند: « رضا شاه، روحت شاد» می‌توانم گفت که بیش‌تر این فیلم‌ها سدا گذاری شده اند. چه کسانی و با کدام انگیزه و آماج، دست به ساختن این فیلم‌ها زده‌اند و با کدام توانائی رسانه‌ای توانسته اند آن‌ها را به گونه‌ای به افکار عمومی ‌بقبولانند به گونه ای که بسیاری از تحلیلی گران با اعتماد به اصل بودن این فیلم‌ها، به تحلیل آن‌ها پرداخته اند و سخن از گرایش مردم ایران به دوره ای مانند زمان رضاشاه می گویند.

روشن است کسانی با هدف سیاسی پیش ساخته، چنین فیلم‌هائی را در شبکه مجازی پخش کرده اند و گروه هم‌نوای با آنان در انتشار گسترده‌تر آن همکاری می‌کنند. کاربران شبکه‌های مجازی نیز بیش‌تر از سر کنجکاوی این فیلم‌ها ‌را برای دوستانشان می‌فرستند. این از ویژگی‌های شبکه‌های مجازی است که به علت سرعت بالای ‌ترابرد داده‌ها، و بسیاری آن در روز، کم‌تر کسی به درون‌مایه خبرها و فیلم‌ها می‌اندیشد.

 

اگر آماجِ شعار، نفی حاکمیت کنونی و تایید و ابراز گرایش به رژیم پیشین بود، می‌بایست گفته می‌شد: « محمد رضا شاه روحت شاد». (هر چند جمله روان نیست ولی منطقی‌تر است.). چرا نه به محمد رضا شاه و آری به رضا شاه ؟ رضا شاه کدام ویژگی را داشت که باید آمدن شخصی مانند او را فریاد کشید؟  

نگاهی گذرا به زندگی این شخصیت تاریخی بیندازیم:

رضاشاه پهلوی در خانواده ای نظامی ‌چشم به جهان گشود. پدرش یک نظامی ‌رده پائین و مادرش زنی از مهاجران قفقاز بود. رضای جوان بنا به روش خانواده در ۱۵ سالگی به نظامی‌گری روی آورد و وارد فوج قزاق شد. گلوله باران مجلس شورای ملی به نام این فوج (فوج قزاق) نوشته شده است. زمانی که رضا خان ۳۱ سال داشت، بنا به دستور محمدعلی شاه قاجار، همراه فوج قزاق، برای سرکوبی ستارخان و باقرخان که در برابر استبداد به پای خاسته بودند، فرستاده شد. سه سال پس از آن، با شکست استبداد و پیروزی مشروطه خواهان، این بار رضاخان در لشگر مشروطه با محمد علی شاه قاجار جنگید. وی با هوش و استعدادی که داشت در ۳۹ سالگی سرهنگ شد و ازدواج دومش با دختر یک میرپنج ( سپهبد) راه رشد اداریش را هموار کرد. در سال ۱۲۹۸ با جمهوری گیلان جنگید و درجه میرپنجی گرفت. رشادت و استعداد رضا خان او را یک نظامی ‌باوقار و توان‌مند نشان داد.

گویا در بهمن سال ۱۲۹۹ زمانی که از گیلان عقب نشینی می‌کرد و لشگریانش گرسنه بودند، در روستای آق بابای قزوین، سید ضیاء الدین طباطبائی، سیاست مداری نه چندان خوش‌نام، به دیدارش آمد و تاریخ زندگی وی به گونه ای دیگر نوشته شد. از این پس، جریان رخ‌داد‌ها آن گونه پیش رفت که اندیشیده شده بود:

در این جا خوب است برگی از دفتر شرایط اجتماعی ایران را در زمان نشست این دو نفر از چشم بگذرانیم:

در بحران سال‌های پیش از جنگ جهانی نخست و سپس در جریان جنگ، هزاران ایرانی از گرسنگی مردند (آن زمان جمعیت ایران کم‌تر از ۱۰ میلیون نفر بود.). بحران اقتصادی، قحطی، گرسنگی، گرانی، همراه احتکار کالای ضروری مردم توسط شاه، دربار، برخی از دولت مردان و کارگزاران سفارت خانه‌های خارجی، شورش و گردن کشی در سرزمین‌های دور از پای تخت، بهره کشی لگام گسیخته، غارت ثروت‌های ملی، سرخوردگی از توانائی دولت در بیرون رفت از فشارهای مالی بر مردم، احساس ناامنی اجتماعی، سست شدن اعتماد عمومی ‌نسبت به حاکمیت و فساد مالی گسترده دربار و دستگاه اداری دولت، نگاه‌ها را به سوی جاده ای که می‌بایست یک نجات دهنده، (گیرم یک خودکامه تمرکز گرا) از راه برسد، کشانده بود. لایه‌های بالائی جامعه، یک نظامی‌جوان مانند ناپلئون را که در نبردهای درونی کشور هم، کارآمدی خود را نشان داده باشد، بهترین گزینه می‌دانست.

در چنین شرایط اجتماعی‌ای بود که در بهمن ماه ۱۲۹۹ سیاست مدار کارکشته، سید ضیا الدین طباطبائی، با پشتیبانی دولت انگلستان، به دیدار سرکرده فوج قزاق شتافت و در نشستی پنهانی نقشه راه آینده را نشان داد.

بنا به این نقشه راه، رضا خان با فوج حدود ۳۰۰۰ نفری اش وارد تهران شد و نیروهای نظامی‌بر شهر و دولت برتری یافتند. رضا خان میرپنج در روزنامه های هوادار خودکامگی «نجات دهنده» ایران نامیده شد شد و پس از ورود به تهران، خود خواسته از شاه درجه سردار سپه گرفت و سید ضیاء الدین نیز نخست وزیر شد. شاه جوان و ‌ترسوی قاجار ( احمدشاه) که به فرار از کشور می‌اندیشید، چاره‌ای جز سر فرود آوردن نداشت. در همان ابتدای کار، رضا خان سردارسپه بنا به اراده سید ضیاء طباطبائی ۶۰ نفر از سران مخالف خود را دستگیر و برنامه نابودی آنان را پی گرفت. پس از زمانی کوتاه، سردار سپه،  هم نخست وزیر شد و هم فرمانده کل نیروهای مسلح. کشور را موجی از‌ترس و خشونت فرا گرفت.

رضا خان در جوانی، زمانی که مامور پاس‌داری از سفارت خانه آلمان بود، با اندیشه نازی‌ها آشنا و به سوی آنان گرایش پیدا کرد. در تمام دوران سلطنت رضا شاه، آلمان دوران رایش سوم، الگوی رفتاری وی شد. نیروهای ضد فاشسیم به شتاب به گوشه ای رانده شدند و نامزدان بله قربان گوی به سوی نامزدی در انتخابات مجلس شورای ملی پای کوفتند.

سردارسپه با بهره گیری از نیروی نظامی ‌و اداری و دولتی، و برپائی جو بدبینی و اتهام زنی و دار و درفش و زندان و تبعید و‌ ترور، کاندیداهای مجلس را چنان دست‌چین کرد که بیشینه مجلس وابسته به لایه‌های گوناگون ثروت‌مند و از جان نثاران وی باشند. نظامیان و حقوق بگیران معمم و مکلای دولتی و امنیتی‌ها و بازاریان چشم به معامله‌های پرسود دوخته وکارگزاران وابسته به قدرت، بیشینه مجلس را از آن خود کردند. مجلس دیگر خانه ملت نبود، بل‌که مکانی شد که گروهی از سراسر کشور در آن گرد آمده بودند تا با پوشاندن چهره زشت حکومت نظامی، منویات قدرت‌مند‌ترین شخص کشور (پدر ملت) را برآورده سازند. قانون، مصوبه ای بود که بنا به امر رضا خان سردارسپه، اجازه انتشار می‌یافت.

 به یاری چنین مجلسی بود که دستور انحلال سلطنت قاجارها و آغاز حکومت پهلوی داده شد. نخستین گام رضا پهلوی پس از شاه شدن، بستن روزنامه‌های مستقل، سرکوب حزب‌های مترقی و تبعید انسان‌های آزاداندیش بود.

این که رضا شاه پهلوی پس از تکیه بر تخت شاهی توانست گروهی از روشن فکران را به سوی خود بکشد شگفت آور نیست. همیشه «به زر می‌توان لشگر آراستن». سلسله قاجار با انقلاب سرنگون نشد. بل‌که با روندی که چهره ای از دموکراسی و پارلمانتاریسم را بر خود داشت، جای خود را به پهلوی‌ها داد. رضاشاه متوجه سستی پایه‌های حکومت قاجار شده بود و برای پایداری قدرت دولتی ، بوروکراسی نیرومند سراسری به وجود آورد. اکنون رضاشاه به جای دامن زدن به اختلاف قومی ‌و بومی‌ و سرزمینی که شیوه حکومت‌داری قاجارها بود، می‌توانست از پای تخت، فرمان‌های خود را به دست حقوق بگیران محافظه کار دولتی که از پشتوانه قانون نیز برخوردار شده بودند، اجرائی کند.

رضا شاه پهلوی بسیار زود، پس از پایدارکردن آرامش در جنوب و شمال، تازیانه بر نهادهای مردمی‌کشید. دوران سیاه جامعه مدنی آغاز شد. روشن فکرانی که در ابتدای سلطنت رضا شاه اسیر شعارهای با ویرایش دل‌ربا شده بودند، با بگیر و ببند رضاخانی دریافتند، این غول رها شده از چراغ جادوی سلطنت و خودکامگی، با زبانی جز سرکوب و نابودی اندیشه و بینش، سخنی نخواهد گفت. جامعه مدنی ایران در ۱۶ سال سلطنت رضا شاه پهلوی دوره رنج باری را گذراند.

برخی از تاریخ نویسان بسیاری از دست آوردهای جامعه دوره حکومت قاجارها را به نام کارهای رضاشاه می‌نویسند و توجه ندارند که پیش‌رفت ایران به سوی زندگی جدید، ریشه در سده‌های پیش از رضا شاه دارد. اصلاحات عباس میرزا، امیرکبیر، مالکم خان، فراهانی و دیگران مانند ارتش نوین و مدرسه‌های جدید و دانشگاه و کارخانه و غیره، نیاز به دگرگونی را در دستور کار جامعه ایران قرار داده بود. رضاشاه بر همین بستر بالاکشیده شد ولی در دوره رضا شاه پهلوی، کشور ایران به سوی صنعتی شدن جهش نکرد. آمارهای تولیدهای غیر نظامی ‌و نفتی و تعداد کارگران صنعتی، نشان از کند بودن جدی این فرایند دارد.  شعارهای «ملی» و «ایران، ایران» به جای این که دست‌آویزی برای صنعتی کردن کشور باشد، در خدمت سرکوب اندیشه‌های آزادی خواهانه و تحکیم پایه‌های سلطنت خودکامه بود و هر جنبش اندیشه ای به نام «وابستگی به بیگانگان» به تازیانه بسته می‌شد. ده‌ها روشن نگر و دل سوز مردم ایران زمین در زندان‌ها ‌و با شعله شعار ملی مردم فریب و پرونده سازی‌های نکوهیده، خاکستر شدند.

رضا شاه برکشیده شد تا دست آوردهای دموکراتیک انقلاب مشروطیت را نابود کند. سازمان‌های مردم نهاد، حزب‌های مترقی، سندیکاها ، نشست‌ها و گردهمائی روشن فکران از هم دریده شدند و دیکتاتوری چکمه بر ایران برتری یافت.

از دیدگاه یک کنش گر مدنی، دوره رضا شاه پهلوی، دوره درو شدن نورستگان پیش نگری بود که در گلزار ایرانِ پس از انقلاب مشروطیت سر برآورده بودند. «رضا شاه، روحت شاد» یعنی تکرار زوزه مهمیز و فشار چکمه بر سینه اندیش مندانی که به آینده مردمشان می‌اندیشند،

رضا شاه که در سال ۱۳۰۰ با حقوق ناچیز سرهنگی خانواده اش را اداره می‌کرد، در کم‌تر از ۱۶ سال به جای‌گاه ثروت مند‌ترین مرد ایران و شاید آسیای باختری رسید. جای آبادی نبود که از چشم سیری ناپذیر رضا شاه دور بماند. روشن است که درباریان و دیوان سالاران و دعا گویان درباری، زیر سایه چنین پادشاهی، بر سرِ داشته‌های مردم و ثروت کشور چه آوردند.

آزمندی برای ثروت اندوزی هر چه بیش‌تر، هراس از گرایش‌های عدالت خواهانه و کینه ورزی و ستیز با آن چه را که « نظام اشتراکی» می‌نامیدند، در پی داشت. این هراس و کینه در رضاشاه، مرده ریگی بود که از فوج قزاق ضد مجلس و حزب و آزادی‌های دموکراتیک به یادگار مانده بود. سندها و پرونده‌های دستگاه پلیسی رضاشاهی از واژه‌های، زندان، شکنجه، تبعید، و مرگ برای کنش گران مدنی، نمایندگان مجلس و روشن فکران آزاد اندیش آکنده است.  

در جریان جنگ جهانی دوم که فاشیسم جهان را تهدید می‌کرد، جان‌های شیفته آزاد اندیش، هزینه گزافی پرداخت تا زمزمه آزادگی خاموشی نگیرد. با شکست فاشیسم در اروپا و میلیتاریسم در ژاپن ، راه رشد جامعه مدنی ایران نیز گشوده شد.

رضاشاه پایه‌های اقتدار حکومتش را بر سرنیزه نظامیان بنا کرد و هزینه‌های دولت میلیتاریستش را از دست رنج ناچیز زحمت کشان و ثروت‌های ملی بیرون کشید. مردمان از رضاشاه به شتاب روی برگرداندند و هر چه به انتهای سلطنت رضاشاه نزدیک‌تر می‌شویم، تکیه رضا شاه برای ادامه حکومتش بر نیروهای مسلح بیش‌تر می‌شود. مردم خاموش ولی، گریزان از چنین پادشاهی شدند.

رضاشاه شیوه زندگی اروپائی را آماج قرار داده بود و با آرامشی که در کشور ایران به وجود آورده بود، گام‌های با ارزشی نیز در این زمینه برداشت ولی با یک حکومت نظامی‌خودکامه. رضا شاه با ۳۰۰۰ نفر کودتا کرد ولی با یاری وام‌های مالی و ساز و کار ها و ابزار نظامی ‌انگلستان و فرانسه توانست ارتشی با انضباط با بیش از یک سد هزار نفر سازمان دهی کند و با همین ارتش بود که توانائی پیدا کرد مرزهای ایران را نگه دارد. باید گفته شود که کاری بزرگ که انسانی نیرومند و هوش‌مند شایسته اش بود، به انجام رسید.

این را هم باید گفت که بسیاری از داده‌ها زیان آوربودن خودکامگی رضاشاه را نشان می‌دهد و این پرسش را پیش می‌آورد که آیا به راستی کودتای نظامی ‌۱۲۹۹ و حکومتِ با تکیه بر نظامیان توانست در بلندمدت رشد و شکوفائی کشور را پایدار نگه دارد؟ 

با چنین روش و سیاستی بود که رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ که نیروهای متفقین وارد سرزمین ایران شدند، به چشم دید که ارتش رضاشاهی فروپاشید و بسیاری از امیرانش سر بر آستان نو آمدگان سائیدند. رضاشاه بی پشتوانه شد و فرو افتاد. بنا به فرمان متفقین رضاشاه پهلوی، تاج شاهی را به فرزندش محمدرضاپهلوی پیش کش کرد و بند تبعید را به فرمان نیروهای قدرت‌مند‌تر از خود، به گردن آویخت. این بار رضاشاه هم طعم تبعید سیاسی را با جان خویش چشید. جلال و جبروت خودکامگی پدر ملت فرو ریخت.

شاهی که می‌توانست با گسترش شیوه اداره دموکراتیک کشور و تکیه بر حقوق شهروندان، راه رشد پایداری را برای کشورش به یادگار بگذارد، با خودکامگی و نظامی‌گری شعله بختی را که در زمستان ۱۲۹۹ فروزان شده بود، فروکشاند و در پائیز ۱۳۲۰ به تبعید رفت بی آن که جامعه ایران بهار آزادی را دیده باشد. با افسوس باید گفت:  چنین سردار رشیدی نخواست باور کند، درختی که در ژرفای خاک ریشه نداشته باشد، با نخستین توفان، فرو می‌افتد.ای کاش رضا شاه کمی تاریخ می‌خواند.

جامعه ایرانی در هراسی مرگ آور، بهت زده ، نطفه‌های یک شورش گسترده را در درون خود پرورش می‌داد. گره‌های فروخفته مردم‌ترکید . موج آزادی خواهی اوج گرفت ولی بنا به جمع بست نیروهای بازیگر، سرنگونی سلطنت پهلوی به دوره ای دیگر واگذار شد.

کسانی که شعار «رضاشاه، روحت شاد» را می‌سازند و از زبان چند نفر به گوش میلیون‌ها نفر می‌رسانند نیک می‌دانند که اگر جامعه مدنی و نیروهای مترقی ایران به درستی در این باره نیندیشند، این شعار می‌تواند به دروازه کاروان سرائی برسد که از هم اکنون، نگهبان فوجش، گوش به زنگ رسیدن پیامی ‌از یک سیدضیاء الدین طباطبائی دیگر، با ماموریتی دیگر است.  

آیرج  کی‌پور
۲۶ بهمن ۱۳۹۸

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*