جایزه
۱
بیمارستان تأمین اجتماعی، با این که بیرون شهر و در کنارۀ جادۀ کمربندی ای ساخته شده است که گذرگاه کامیونها و ماشینهای سنگین است و تاکسی به ندرت یافت میشود، باز هم همیشه مملو از بیمه شدگان است و بخش دندانپزشکی نیز مانند بخشهای دیگر، اگر کارپول بیحسی تمام نشده باشد،بی برو برگرد، شلوغ و پر سر و سدا است.
در این جا، بیش تر بیماران – که بیشینه آنان از روستاهای پیرامون شهر میآیند – زمانی دراز در سرسرای جلوی بخش چشم بهراه نوبت میمانند و مانند همۀ جاهائی که شهروندان به دور هم گرد میآیند، در این جا نیز چالشهای گوناگون، از ریزترین رویدادهای خانوادگی تا سیاست و اقتصاد و به ویژه دگرگونیهای آب و هوا و بهای کالا، به شنود و گفت گذاشته میشود.
منشی بخش مانند مبصر کلاس درس با کاردانی میتواند به جو پی برده و کارها را ردیف کند. با هرچند اداره و راهنمائی این گروه-که از دشواریهای روزمره، تابیکار ماندگی در بخش دندانپزشکی شورشی میشوند-کار دشواری است که تنها منشی بخش میتواند آن را به سرانجام رساند.
۲
شنید و گفتی داغ روان بود. زنی میانه سال خود را به آتش کشیده و برای درمان سوختگی درسد بالای بدنش از بیمارستان به شهر ساری فرستاده شده بود. دانستهها و دریافتهای شهروندان یکسان نبود و انگشت اشاره به سوی شوهر، مادر شوهر، عروس، پسر زن ذلیل و … دراز میشد، ولی سرانجام همگی همباور شدند که زمینه آن گرانی و بدبختی است.
زنی که پی در پی موهای دختر هشت ساله اش را شانه میزد نیز، در گفتوگو کوشا بود.
زن سری تکان داد و گفت:
_«اگر پول داشت مرض نداشت خودشه بسوزانه!» و در پاسخ زنی که دیدگاهش را نپذیرفت، برآشفته شد:
-«وقتی پول تو جیبته، دنیا دستته!»
پیر مردی که برای کشیدن آخرین دندانش آمده بود، سری تکان داد و گفت:
-«آدم احترام بیش تر مِخواد. یک لقمه غذا ره خدا مِرِسانه!»
برخی با سر با گفته اش همراهی کردند و چند نفری دلسوزانه به پیرمرد که آفتابش بر لب بوم نشسته بود، نگاه کردند و سخنی نگفتند.
مردی میانسال، که در سمت راست دختر بچه نشسته بود و با دفترچۀ مشاغل آزاد آمده بود تا به چند پزشک و از این میان دندانپزشک خود را نشان بدهد، سر همنشینی را با بغل دستی اش باز کرد:
-«برای آدمای پیر، کار آزاد بهتره. قیمت نخود بالا رفت، قیمت پارچه ره بالا میبری. راحت. خسارتته جبران مِکنی! ولی جوان باید تحصیل کنه. اعتبار خودش پوله!» و زمانی که دید
همنشینش با کنجکاوی و اشتیاق به سخنش گوش میدهد، دلگرم شد و با تکیۀ بیش تر بر واژهها افزود:
-«به بچه ام میگم من پول دارم، شما برو مدرک بیار!» و رو به شنوده کرد و گفت:
«اگر حرف نا حساب مِزنم بگو.»
بغل دستی سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که منشی بخش نامش را سدا زد. مرد با شتاب بلند شد و رفت.
در اینجا هر روزه گروهی میآیند و گروهی میروند و بسیاری از گفتهها بازگفته میشود. روزهایی نیز پیش میآید که همۀ مردم افسرده بههم نگاه میکنند و خاموش میمانند. در چنین زمانهایی برد با آنانی است که یکی از چند سندلی راهرو گیرشان میآید و ناچار نمیشوند ساعتها سرپا بایستند و چرت بزنند.
۳
سدای منشی بخش بلند شد:
-« خانم ایگدری!»
خانم ایگدری دست دختر هشت ساله اش را گرفت و وارد بخش دندانپزشکی شد.
دختر بچه خودش یک راست به سوی یونیت رفت و روی سندلی نشست. دندانپزشک نگاهی مهربانانه به دختر بچه انداخت و پس از معاینه ای شتاب زده، به سراغ سرنگ تزریق رفت. خانم ایگدری نیز به دندانپزشک و دخترش نگاه کرد و از چشمش شادمانی موج زد.
دکتر با آوایی آرام به دختر بچه گفت:
-« دهنتو باز کن دختر خوبم!»
ولی دختر ناسازگار، از باز کردن دهان خودداری کرد. دکتر دوباره با آرامش از دختر خواست دهانش را باز کند. دختر بچه به جای پاسخ، سرش را اندکی برگرداند.
روشن بود که پافشاری بهره ای نخواهد داد. تجربه میگوید در چنین نمونههایی با بچه ای لجباز سر و کار داریم و پافشاری که بیگمان به دنبال خود خواهش یا خشونت و سرکوفت را در پی خواهد داشت، بی فایده است.
مادر بچه نگران جلو آمد و تمناکنان گفت:
-«فاطمه جان، باز کن! تو که اینجا آمدی. دندان هم کشیدی!»
ولی دختر دهانش را بسته بود و خاموش نگاهش میکرد.
بسیاری از دندانپزشکان، شیوههای گوناگونی به کار میبرند تا در چنین هنگامهای بچهها را پذیرای “آمپول” کنند، ولی در بیمارستان، این شیوهها کمتر به کار گرفته میشود. دندانپزشک بنا به جدولی که دارد، ناچار است هر ساعت ۵ بیمار را روانه کند تا بتواند حقوق کامل خود را دریافت کند. دستور کار روشن است: در هر ماه، ۷۰ درسد کار میبایست ترمیمی و کشیدن باشد، ۲۰ در سد جرم گیری و ۱۰ درسد ویزیت!
دندانپزشک بچه را از روی سندلی پایین آورد و برافروخته رو به مادرش کرد و گفت:
-« من وقت ندارم! هر وقت حاضر شد بیارش!»
بچه با کمی تردید پایین آمد و همراه مادرش از در بیرون رفت، ولی هنوز بیمار دیگر بهدرون نیامده بود که مادرش شادمان برگشت و گفت: «بدو بیا!». دختر بچه نیز شتابان به درون آمد و روی سندلی نشست و دهانش را باز کرد.
دکتر شگفت زده به دختر بچه نگاه کرد و خاموش ماند. پس از تزریق، دختر از در بیرون رفت و مادرش که نمیتوانست خوشدلیاش را پنهان کند، به بیماری که تازه وارد شده بود گفت:
-« زبان بچه، مادر خب میفهمد! »
۴
ده دقیقۀ پس از آن، پس از این که دکتر دو بیمار را راه انداخت، خانم ایگدری وارد شد و پرسید:
-« بچه آمد؟»
دکتر سرش را به سوی پایین خم کرد و زن رو به بچه کرد و گفت:
-«بدو که دیرمان شد!»
دختر بچه سرش را پایین انداخت و همان جا ایستاد. خانم ایگدری که شگفت زده شده بود، دست دختر را گرفت و به سوی یونیت کشید، ولی بچه دستش را پس کشید و گفت:
-«نمیام، نمیخام» و کمیعقب نشست.
مادرش با تردید پرسید:
-«چی شد؟ گفتی میام!»
بچه پاسخ نداد و همان جا ایستاد.
این بار، کسانی که در راهروی جلوی بخش دندانپزشکی ایستاده بودند، تلاش کردند دختر بچه را به درون بفرستند، ولی تلاششان بی بهره ماند.
دکتر به سوی در رفت تا سخنی بگوید ولی دختر بچه با دیدن دکتر جیغ کشید و به سوی گوشۀ راهرو دوید.
خانم ایگدری که آشکارا سراسیمه مینمود، به سوی دخترش رفت. دختر بچه، باز هم جیغ کشید و روسری سفیدش را به زمین انداخت و با دو دست، مشتی از موی سرش را کند و به سمت مادرش پرتاب کرد و گفت:
-«بیا حالا خوبه!»
مادر، مانند کسانی که دچار برق گرفتگی شده باشند، درمانده ایستاد و واکنشی نشان نداد. زنی چاق که به دشواری یک سبد پیاز را با خود میکشید، به سوی دختر رفت. دختر بچه که بیمناک شده بود، کمیبیشتر خود را به دیوار چسبانید و جیغ کشید:
-«نمیخام! الهی بمیرم راحت شم!»
دختر بچه جیغ میکشید، ولی گریه نمیکرد و چشمان زلالش همه را زیر نگاه داشت. آنی خاموشی همه جا را فرا گرفت. سپس ناگهان همه با هم به سخن گفتن آمدند.
دختر بچه هنگامی که دید چند نفری بی پروا به تهدیدهایش، به سویش میآیند، خود را به زمین انداخت. دست و پایی زد تا روپوش سرمه ای رنگش خاکی شود و دوباره جیغ کشید:
-« سَرمه به زمین میکوبم! بیا! بیا!» و چند بار سرش را به کف اتاق کوبید و زمانی که دید همه با دلهره نگاهش میکنند، کفشش را نیز در آورد و پاهایش را کوبشی به زمین کوبید.
یکی از بیماران با لحنی دل سوزانه گفت:
-«دختره دیوانه شده، بیچاره گناه داره! اذیتش نکنین!» و یکی دیگر با تردید: «تا حالا که خوب بود. لابد از آمپول ترسید!»
چند نفری گفتند که ریشه واکنش دختر ترسی است که با نشان دادن آمپول در دل بچهها پدید میآید و نباید بچهها را گناهکار شناخت.
دندانپزشک با دلخوری منشی بخش را سدا زد:
-« مریض بعدی رو بفرس. این جا رو هم خلوت کن. وقت کاریمون داره از دست میره!»
اندکی پس از آن، راهرو را همهمه ای کشدار پر کرد. بیماران بخشهای دیگر نیز گرد آمده و به دختر بچه که اکنون پشت میز کار منشی بخش پنهان شده بود و نمیپذیرفت کسی به سراغش برود، نگاه میکردند.
خانم ایگدری گوشه ای نشسته بود و تند و تند برای گروهی که دورهاش کرده بودند، از ویژگیهای دخترش میگفت:
-«خاک به گور، معدلش بیسته! خانم معلم میگوید: تا حالا چنین بچه نداشته!»
زنی که کودکی خردسال را بغل کرده بود، گفت:
-« از بس از بچگی میگن آمپول، وهم تو دل بچه نشسته!»
مادر بچه نگذاشت گفته زن بیپاسخ بماند و با کلمههایی درشت گفت:
-« بیخودی نگو! قبلن دندان کشیده! امروز لج افتاده!»
دختر بچه به این گفتوگو گوش میداد و گاه گداری برای این که بودش فراموش نشود، نالهای بلند سر میداد.
منشی بخش که بردباریاش به پایان رسیده بود، برافروخته شد:
-« بچه ره جمع کن ببر. این جا که جای این کارا نیستش!»
این تذکر منشی، به مادر بچه بر خورد و با سدایی گرفته و تنی لرزان، پرخاش کرد:
-« چیه! این همه پول میدهیم! دندانم نکشیم!»
دختر بچه دوباره جیغ کشید و نگاه همه را به سوی خود کشید:
-« آخ دندانم! حالم بده!»
خانم ایگدری به طرف دختر دوید و بغلش کرد.
-« الهی فدات بشم، این جا که کاری نمیکنن…» و آب دهانش را فرو خورد.
دکتر به ترتیب بیماران را میپذیرفت و راهرو به آهستگی خلوت میشد. خانم ایگدری که جوش آورده بود، نالید:
-« کاری کنین! ما هم کار داریم!»
منشی بخش که دفتر آمار را مینوشت، سرش را بالا آورد و گفت:
-« تقصیر خودته! بچه ته جمع کن!» و دوباره سرش را روی دفتر خم کرد و به نوشتن پرداخت:
خانم ایگدری با خستگی بلند شد و به سوی بچه رفت و در گوشی چیزی گفت. دختر بچه سرش را تکان داد. مادر بچه با دلخوری چیزی از کیفش بیرون آورد و پرسید:
-« بسه!؟»
دختر بچه با بیزاری و خستگی پاسخ داد:
-« آره! مردم»
چند دقیقۀپس از آن، دختر بچه روی سندلی یونیت نشست و دهانش را باز نگهداشت.
پس از کشیده شدن دندان، مادر و بچه خاموش ماندند و بدون خداحافظی بیرون رفتند.
دختر بچه زمانی که از کنار منشی رد میشد، اندکی ایستاد و با سستی، دست راستش را به سوی منشی دراز کرد و با سدایی بم و جویده گفت:
-« ایناهاشش آخرش داد!»
در مشت کوچکش یک اسکناس سد تومانی مچاله شده برق میزد!
اردیبهشت ۱۳۷۹
گنبد کاووس
آیرج کیپور
بدون دیدگاه