تبار

۱

هنگامی که شعله گـُر می‌گیرد، گرما و نورِ چرخان، پیرامون اجاق می‌دَوند. ره‌گذرانی چند می‌آیند، دمی می‌ایستند، با ستایش به شعله چشم می‌دوزند و هیمه‌ای می‌آورند تا آتشی فروزان‌تر ببینند. هیزمی می‌سوزد و هیزم‌هایی دیگر نیز.

مردم به دور اجاقی گرد می‌آیند که آتشی برپا باشد و گرمایی. ولی، آنگاه که هیزمی نباشد، آتشِ نوپای لرزان، کم فروغ و آرام، به خاموشی می‌نشیند. دودی سیاه، رنگ می‌بازد و بخاری خاکستری، باد را هم‌راهی می‌کند. درون آتش، هرچند با گرمایی اندک، با امید، چشم به راه هیزمی دیگر می‌ماند.

هرگاه باد، خاکستر را پرواز دهد، شعله‌ای لرزان و ناپایدار، سر می‌کشد. ولی زودِ زود، ناپایدار و کم امید، به خاموشی می‌نشیند.

کم‌کم از آن شعله‌ای که می‌توانست سرکش و دمنده، کاروانی را به گرد خویش درآورد، خاکستری در دست باد به جای می‌مانَد و زودتر از آمدن شبی دیگر، زمینی سوخته، یادمان پنداری ناتمام را بیاد می‌سپارد و اجاقی کور، با حسرتی بر دیده و آرزویی بر دل، با امید آن که شاید، دوباره آتشی باشد و گرمایی، تنهایی و اندوه را تا پایان هستی‌اش پذیرا می‌شود.

۲

برای ساعت ۱۰ بامداد وقت گرفته بود. چندان چشم به‌راهم نگذاشت. در را باز کرد و پس از سلام، به تندی گفت:

– «برای جراح وخت گرفتم. بچه ره می‌برم پیشش. بر می‌گردم.»

پسرش که همراه خانم اینچه‌برون درون مطب آمده بود، به سوی یونیت رفت. کفشی سفید، شلواری کوتاه و پیراهنی رخ‌گون به تن داشت. موی بلند پیرایش‌شده‌اش، با سلیقه ویژه‌ای شانه خورده بود. از پروایش به پیرامونیان به عزیز دردانه بودنش می‌شد پی برد است.

– «پهلوی دکتر واسه چی؟ ظاهراً که سا‌لمه.»

زن ناآرام و شتاب زده، برایم بازگو کرد که از زمان زایمان، بیضه بچه هر چند ماه یک بارباد می‌کرده است. یک بار هم تا کشاله رانش ورم کرده بود. پزشک شبکه بهداشت، با تزریق چند آمپول پنی‌سیلین، ورم را ناپدید کرد. با این گونه گاهی به بچه تشنج دست می‌دهد و بیضه‌اش دردناک می‌شد.

– «چرا همون موقع پهلوی متخصص نبردینش؟»

– «بیمارستان؟ به شوهرم گفتم نمیخاد. میگن تخمش پاره شده باید وردارن. یکی دیگه هم این‌جوری شده بود ور داشتن. وردارن چی می‌شه؟ بدبخت میشه.»

گفتم: «ببرش دکتر ببین چی میگه. امیدوارم که چیزیش نباشه. بعدش بیا دندونتو درست کنم.»

۳

زنی روستایی همراه دخترش آمدند. زن به درون اتاق کار نیامده گفت:

– «دندانش کبودک زده، درستش کن. پولم آوردم.»

دختر ۱۲-۱۳ سال بیش‌تر نداشت. این پا و آن پا می‌کرد و می‌خواست از مطب بگریزد.

– «بچه آروم بگیر. بشین رو سندلی ببینم. آفرین.»

بچه ناسازگاری می‌کرد:

– «میخام برم خانه. حالم بد می‌شه.»

دخترک را روی سندلی نشاندم و دهانش را باز کردم. بین دو دندان پیشین پوسیده بود و لکه‌ای کبود، تا ریشه دندان کشیده می‌شد.

– «باشه درستش می‌کنم. یه دندون چرکی داره که باید کشیده بشه. لثه‌شم خرابه.»

– «خودتان بهتر می‌دانید. دکتر شمایی. کاری کن دهنش بو نده. پارسال خدیجه ره شوهر دادم. آقاش میگه دهنش بو میده. پول ندارن درست کنن.»

– «ممکنه از لثه‌ش باشه. دندون خراب هم حتمن داره.»

– «آره. خدیجه حیوانی بدشانس بود. سه ماه نداشت، حامله شدم. شیرمه می‌خورد اسهال می‌کرد. از شیر افتاد. دندانش خراب شد. همه.»

از دختر پرسیدم چند سال دارد.

– «۱۲ سال.» و با کمی تردید گفته‌اش را درست کرد «۱۳ سال».

– «آفرین قد و قوارت بد نیست. کلاس چندمی؟»

– «تا کلاس چار خاندم. ول کردم. حوصله نداشتم.»

مادرش به میان پاسخش پرید:

– «خودش خواست. گفت نمیخاد درس بخانه. گفتم نخان. من از خدامه. کارهای خانه ره یادش دادم.»

– «حیفتون نیومد؟ بذارش درس بخونه.»

زن خنده ریزی کرد و زبانش را که عادت کرده بود از میان دندان‌های از دست رفته بالا بیرون بزند، به پس کشید.

– «دیگه تمام شد. هفته دیگه عروس میشه.»

دختر از شنیدن واژه عروس خودش را مچاله کرد و نگاهش با هراس به مادرش دوخته شد.

زن با لذت از برو و بیای عروسی گفت. میزان شیربهایی که گرفته‌اند، سوغاتی‌هایی که داماد از مشهد می‌آورد، و از برق ماشین داماد که چشم هم‌سایه‌ها را می‌زند.

– «کارش خوبه. میره مشهد میاد، یک ملیون تومان خیر می‌کنه. دخترم شانس آورده. خوش‌بخت می‌شه.»

– «پدرش چی؟ حرفی نداره؟»

– «باباش بیچاره عاجزه. جوان بود شب‌ها نمی‌دید. خیلی ساله روزا هم نمی‌بینه. سایه روشنه می‌فهمه، گوشش ماشاالله خوبه. جیک‌جیک کنی می‌فهمه. حیف که خدیجه و مرضیه ره ندیده. میگه آرزوشه بچه‌ها ره ببینه، بمیره. منم میگم، نبینی، باشی بهتره. سایه سری»

از دختر پرسیدم: «خودت چی، راضی هستی؟»

مادرش اجازه نداد چیزی بگوید:

– «راضی نباشه چکار کنه؟ بچه‌های مردم دارن مدرسه میرن. مرضیه شوهر می‌کنه، خانه‌دار میشه، پسر بیاره شوهرش پاگیرش میشه. دیگه چی میخاد؟ کور از خدا چی میخاد؟ دو چشم بینا. هم‌سایه‌ها حسودیشان شده، زیر پاش نشستن میگن شوهر نکن، زودته. مرده ۴۰ سالشه. میگم باشه. جوان که نیست قدر زنه ندانه»

– «خودت چی؟ مثل این‌که از همه راضی‌تری؟»

– «من؟ من؟ چی بگم. بخت و اقبال آدم چی باشه!»

یکی از دندان‌های دختر را کشیدم و برای کار‌های بعدی قرار گذاشتم. هنگام بیرون رفتن در اتاق را نیمه‌باز گذاشتند و توانستم درون اتاق انتظار را ببینم.

۴

در اتاق انتظار دو زن نشسته بودند و شنید و گفتشان گل کرده بود. مراجعه‌کنندگان به آزمایش‌گاه کنار مطب، خودشان را کنار بخاری اتاق انتظار مطب گرم می‌کنند. زنی که موهای جوگندمی‌اش از زیر روسری گل‌دار بیرون زده بود، آرام‌تر به چشم می‌آمد.

– «برنجو خیس کنی بهتره. شب خیس می‌کنی، صبح می‌پزی.»

زن دیگر روسری تیره‌رنگ به سر داشت و کلاهش از زیر روسری برجسته‌تر دیده می‌شد

– «به! مگه دیوونه‌ای خودتو به زحمت میندازی. از خرده برنج استفاده کن. راحت‌تره که!»

– «خرده برنج؟ معلوم نیست اصلن چی هست. آت و آشغالا ره آرد می‌کنن بخورد آدم میدن.»

روشن بود که نمی‌توانند با هم هم‌آوایی داشته باشند. هر یک تلاش می‌کرد دیدگاه خودش را پیش ببرد.

– «برنجو آرام آرام می‌پزی. ۶-۵ ساعت میذاری رو آتیش بمونه. هم میزنی. هم میزنی تا قهوه‌ای بشه.»

– «چی؟ بسوزه؟ برنج رنگش برگرده تلخ میشه. روغن خوب باشه!. روغنت چیه؟»

– «روغن نباتی. از همین روغنای بازار.»

– «اَه. اینا برای زائو بده. بولولی روغنش زرد نباشه کمر ره سفت نمی‌کنه. زائو بولولی که خورد شیرش زیاد میشه. زودترم راه میفته.»

– «روغن زرد؟ روغن خوب کجا پیدا میشه! اینجا شهره. باشه هم تقلبیه. بوشم زیاده. جلز و ولز می‌کنه گاز کثیف میشه!»

– «چرا گاز؟ میذاری توی تنور. نذاری ته می‌گیره. می‌سوزه.»

با این‌که هر دو در چگونگی پختن بولولی هم‌باور نبودند، ولی در سودبخش آن شک نداشتند.

– «زائو اگه بولولی نخوره قوت تنش بر نمی‌گرده.»

– «معلومه. تا بولولی نخوری نمیشه بچه ره گهواره گذاشت. شگون نداره.»

سرانجام به یک نتیجه یگانه رسیدند. مرد‌ها بولولی را خیلی دوست دارند!!!»

– «شوهرم میگه از بولولی خوش‌مزه‌تر غذا نیست.»

– «آقام هم همین‌طور. وقتی بولولی می‌خوره، مهرش به من زیادتر میشه!»

زن‌ها گرم گفت‌و‌گو بودند که پسربچه جیغ‌زنان وارد شد. گویا از دست مادرش و پزشک جراح دررفته و به مطب دندان‌پزشک پناه آوررده بود. هنگامی که زن‌ها را دید، آرام گرفت و چون کسی پی‌اش نیامده بود، آسوده در گوشه‌ای به تماشای در و دیوار نشست.

۵

پس از نزدیک به نیم ساعت، مادر پسربچه وارد اتاق انتظار شد. سرگشته به‌هر سوی نگاه کرد. روسری‌اش را که از سر سُر خورده و به‌روی شانه‌اش افتاده بود، درست کرد. لب بسته، نگاه پُرکینه‌ای به پسربچه انداخت، چند دقیقه بیرون رفت، ولی به سرعت برگشت و به آزمایش‌گاه نگاه کرد. دنبال چیزی می‌گشت که نمی‌دانست چیست. تا دست‌شوئی ته هال رفت. جلوی دست‌شویی نمونه‌های مدفوع و ادرار کنار هم چیده شده بود. تفی کرد و برگشت. زن و شوهر جوانی برای دادن تست حاملگی آمده بودند. زن با دیدن آنان زیر لب چیزی گقت و به اتاق انتظار برگشت.

پسربچه سندلی‌های اتاق انتظار را کنار هم چیده و قطاربازی می‌کرد. زن با خشم سندلی‌ها را کنار دیوار گذاشت و به پسربچه نهیب زد تا سر جایش بنشیند. دستی به گوشی تلفن زد، ولی پشیمان شد و با تردید به گوشی که بوق آزاردهنده ای بیرون می‌داد، نگاه کرد و سر زن‌ها که با دل‌سوزی نگاهش می‌کردند، داد کشید:

– «چیه نگام می‌کنین. مگه چی شده؟»

گوشه‌ای نشست و در خود فرو رفت. نمی‌توانست آرامش داشته باشد. توان هیچ کاری را نداشت. چند روز پس از عروسی او را همراه کجاوه به خانه داماد بردند. شوهرش همراه پدر و مادرش در یک ساختمان زندگی می‌کرد. به او اتاقی دادند، ولی خورد و خوراکشان باهم بود. باردار که شد کمی با او مهربان شدند. بچه اول دختر شد. دومی و سومی هم. تا رفت بفهمد و خود را بشناسد رشته هائی از موی سپید در سرش پیدا شد. شش دختر آورد. همه می‌گفتند شوهرش زن دیگری می‌گیرد. ولی شوهرش زیر بار نرفت. تا این‌که پسرشان به دنیا آمد. ناگهان رنگ زندگی به گونه ای دیگر شد . مرد که آشکارا بدخُلقی می‌کرد، مهربان شد. نازش را می‌خرید و هر روز برایش میوه می‌آورد. برای اولین بار چند قواره پارچه بافت ترکیه برای او و دخترانش از ترکمنستان آورد. کاری که در سفرهای پیشین نکرده بود. مادرشوهرش برای اولین بار برایش بولولی پخت و به همه چگدرمه داد.

با این که نزدیک به ۱۵ سال می‌گذشت که عروس این خانواده شده بود، هنوز از پدرشوهرش رو می‌گرفت. این کار برای نشان دادن احترام عروس به خانواده همسرش واجب شمرده می‌شد. هنگامی که مادرشوهرش نوه پسری‌اش را دید، به او اجازه داد دیگر رو نگیرد. پدرشوهرش نیز دیگر سخت‌گیری نکرد. پسربچه را بوسیدند و به او هدیه‌های گران‌بها دادند. همه مهربان شده بودند.

اکنون زن لذت داشتن پسر را جرعه‌جرعه می‌چشید. می‌دانست این کودک خرد، روزی مردی بزرگ خواهد شد. مردی که به فرمان او گردن خواهد نهاد. از این جا او خداوند مردی شده بود که می‌توانست سر آقایش نیز هوار بکشد. اگر این مرد روزی بخواهد مانند پدرش به او بی‌احترامی کند، جامعه بر او خواهد شورید و به تسلیمش وا خواهد داشت. مرد زمانی که شوهر است حق دارد از برتری خود قدر قدرتانه سود ببرد، ولی هنگامی که این مرد پسر می‌شود حق دارد در برابر چنین حقوقی بشورد و از زنی که مادر نامیده می‌شود در برابر مردی با حقوق برتر که شوهر نامیده می‌شود، دفاع کند. هر چند، خود، اربابیِ بر زنی دیگر را دارا است.

زن در لذتی سکرآور می‌دید پسرش داماد شده و عروسش با احترام در پیشش می‌نشیند. آن‌چنان که خود کرده بود. اکنون دیگر پس از سال‌ها فرمان بردن، نوبت او بود که فرمان براند. دریافت خوش‌آیندی که بار‌ها در خواب دیرگاهی مزمزه کرده بود. نوه‌های پسری‌اش را می‌دید که به دورش پروانه می‌شوند. آمدن پسر، او را به جای‌گاهی که با زاده شدن شش دختر از او دریغ شده بود، بالا برد.

هر گاه به دخترهایش نگاه می‌کرد، اندوهی به دلش می‌نشست. آن‌ها هم مانند او می‌شدند. سرنوشتی دردآور که برای دخترانش نمی‌پسندید ولی چاره ای نیز نمی‌یافت. پسرش مانند نگین میان دختران که گاهی با رشک و بدخواهی به برادرشان نگاه می‌کردند، می‌درخشید.

۶

زنی با گام‌هایی تند وارد مطب شد. رخسارش از درد به هم پیچیده بود. لبش می‌لرزید و دیده‌اش پای گریز داشت. بریده‌بریده گفت:

– «دو شبه نخوابیدم. دارم دیوانه میشم.»

– «خانم جهان‌تیغ! دندان عقلته. دفعه قبل گفتم بکشش. به حرفم گوش ندادی.»

– «کلافه‌ام دکتر. نمی‌دانم چکار کنم. درد دندان جهنم. حامله شدم.»

دخترش هنوز شیر می‌خورد و با این که یک سال بیش‌تر نداشت زبان باز کرده و با خوش‌بیانی می‌توانست برخی از واژه‌ها را ادا کند. پسرش کلاس اول دبستان را می‌گذرانید.

– «خیلی خوب. برو پهلوی متخصص زنان زایمان. بپرس اگه اشکالی نداره واست دارو بنویسم. بعد از ماه سوم بیا ببینم. یا عصب کشی می‌کنیم یا می‌کشیم.»

– «نه دکتر. باید یه فکری به حالم بکنین. من که بچه نمی‌خواستم. دو تا کافیه. گفتم رحم ره ببندن، باز گفتن نه. یه وقتی لازم میشه!». گوشه‌ای نشست و اشکش را پاک کرد.

– «الان چند ماهته؟»

– «سه ماه شده. خیلی سعی کردم بچه بندازم. نشد. همه کار کردم. قرص هم خوردم. آمپولم زدم. نشد.»

زن دیگری آمد و با هم بیرون رفتند، ولی زود برگشتند.

– «حالا یه قرص بده درد نداشته باشم. قراره برم یک جا ازش خلاص بشم. بعدن میام.»

۷

هنوز ده دقیقه‌ای نگذشته بود که خانم جهان تیغ شادمان وارد شد. چهره‌ نورانی‌اش نشان می‌‌داد درد فروکش کرده است:

– «دکتر، به من وقت بده بیام دندانمه درست کنم.» و با تردید پرسید: «برای بچه بد نیست؟ اذیت نمی‌شه؟»

شگفتی من زیاد به درازا نکشید، همراهش با خوش‌حالی گفت:

– «سونوگرافی ره گرفتیم. بچه‌ش پسره!»

-خانم جهان‌تیغ چشمش به سوی شکمش چرخید و مهربانانه گفت: «خیلی دوستش دارم. پسر پسره.»

خانم اینچه‌برون که نشان می‌داد در خودش فرو رفته است و به پیرامونش توجه ندارد، هراسان بلند شد و به سوی یونیت رفت. و روی سندلی نشست.

– «بیا، بیا دندانمه درست کن. بعدن نمیشه!»

– «آروم باشین لطفن. میخاین چکار کنین؟»

– «دندانمه درست کن. میخام حامله بشم. شیش‌تا دختر بیارم، بازم میارم. میارم تا پسر بشه!»

موهایش را که به جوگندمی می‌زد، زیر روسری نقش‌دارش فرو برد و با اندوه، به پسربچه که با شیر آب بازی می‌کرد، نگاه کرد.

یکم مهر ۱۳۸۲
گنبد کاووس
آیرج کی‌پور

بدون دیدگاه

دیدگاه شما (لطفاً از Internet Explorer استفاده نکنید):

(اطلاعات شما نزد سایت محفوظ خواهد ماند)





*