فاختههای من هم رفتند
هر سال فاختهای ماده میآمد و روی سایهبان لامپ بالکن، تخم میگذاشت. هرگاه فاخته ماده برای خوردن خوراک بلند میشد، جفتش میآمد و روی تخم مینشست و خیره به آسمان چشم میدوخت. سایهبان شیب داشت و گاهی تخم فاخته به زمین میافتاد و میشکست. گاهی هم فاختهها پس از چندین روز نشستن و کشیدنِ رنجی بیبر، سرانجام، ناامید میشدند و میرفتند و تخمها پوچ میشدند.
۱۶ خرداد امسال، یک فاخته کوچک با پرهائی خاکی رنگ آمد و توی گلدان شمعدانی دو تا تخم گذاشت. گلدان شمعدانی بین گلدان یاس سپید و گلدان نارنج جای دارد و سایه روشن بوته گل رز گوشه بالکن، تخمها را از آسیب تابش تند خورشید دور نگه میداشت. فاختهی مادر این بار تنها بود و یاری نداشت. روی تخم مینشست و چند بار در روز، برای تهیه خوراک پرواز میکرد. و سپس با شتاب برمیگشت.
سه روزی به شمال رفتیم و ۳۰ خرداد هنگام برگشتن دیدیم دو لندوک کرکی، با منقاری دراز و زرد رنگ و چشمهائی کوچک به ما نگاه میکنند. یکی بزرگتر بود. نامش را شمع دانی یک گذاشتیم و کوچکتری را شمع دانی دو. فاخته مادر کارش شد به تنهائی حشره شکار کردن و به بچهها خوراک دادن…
بالکن را نرده کشی کردهایم و خیالمان از گربه و پرندگان شکاری آسوده است. مادر شبها بیرون بود و بچهها تنها میخوابیدند. دو هفته نشده بود که بچهها بزرگ شدند و نسبت به کار ما واکنش نشان دادند.
سه روز پیش، شمع دانی یک از گلدان بیرون آمد و روی لبه بالکن نشست. ما میترسیدیم باد بزند و او را از مرتبه سوم ساختمان به پائین بیندازد و در چشم برهم زدنی لقمه گربههائی کند که در پائین ساختمان آزادانه میچرخند. شمعدانی یک از بامداد تا شام روی لبه نشست و به پرواز فاختههای دیگر چشم دوخت تا سرانجام بامداد دیروز فاخته مادر آمد و کمی پرهای بچههایش را با منقارش نوازش داد و سپس پرواز کرد و روی بام روبری ساختمان ما خرامید و دوباره برگشت و روی لبه نشست، کوکوئی کرد و پرش را باز کرد و بال زد. این بار شمعدانی یک همراه مادرش پر گشود و به روی بام ساختمان روبروی بالکن نشست و پس از کمیاین ور و آن ور رفتن، با مادرش پرواز کرد و رفت.
شمعدانی دو تنها ماند. دو روز تمام روی گلدان نشست و به آسمان و پرواز فاختههای دیگر و به برادرش که گاهی میآمد و دوباره بر میگشت خیره ماند. بااین که برایش دانه ریخته بودم ولی لب به چیزی نمیزد. نگران ناشناخته بود.
امروز بامداد از جایش بلند شد و به روی لبه بالکن رفت و ایستاد. مادرش آمد و به او خوراک داد و رفت. شمعدانی دو به پیرامونش نگاه کرد و ناگهان به تنهائی پرواز کرد و روی بام خانه روبرو نشست. اندکی سرگردان از این سوی به آن سوی رفت. مادرش و برادرش رفته بودند و او تنها مانده بود. چند بار بهروی درخت پرید و به پشت بام برگشت و هر بار به بالکنی که از آن پرواز کرده بود برمیگشت و نگران میایستاد. روی بالکن خانهمان جای آسودهای برای زیستن فراهم کرده بودیم. خوراک و آب هم بود ولی بچهها پرواز میخواستند. میدانستم بیم همه گونه نابودیای تهدیدشان میکند. شاید چند روزی دیگر ناگهان در بند پنجههائی درنده، رشته زندگیاش پاره شود. گیریم که چنین. برای آن که شوق به زیر بال کشیدن آسمان را دارد، پرواز و زندگی درهم تنیدهاند. دستکم دراین چند روز پرواز، فاخته ام، مانند یک پرنده آزاد زیسته است. پرنده اگر نپرد، نمای پرنده را دارد، ولی پرنده نیست.
خوشبختانه مادرش زود آمد. شمعدانی یک، کمیدورتر و روی سیم برق نشسته بود و نگاهشان میکرد. مادر نوکش را به زیر پرهای شمعدانی دو برد و نوازشش کرد و سپس با هم آسمان را به زیر پر لرزاندند.
من ماندم و اتاقی نیمه تاریک و بالکنی که که نرده آهنیاش، آسمان دود گرفته را به درون چارچوبهائی زنگ زده میکشید.
۱۳ تیر ۱۳۹۶
تهران
آیرج کیپور
بدون دیدگاه